احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

پسرانه های من

جشن تولد دوسالگی احمدرضا با تم باب اسفنجی

    تولدت مبارک گل پونه،گل قشنگ من یکی یه دونه  بشم پیش کش چشمات تا بدونی،چقد دوست دارم خدا میدونه تولد 2 سالگی من برگزار شد هورااااااااااااااااااااااا 24 بهمن یعنی سه روز زودتر جشن تولد من بود مامان برا برگزاری این جشن خیلی تدارک دیده بود و خیلیا هم کمکش کردن تازه چندتا از دوستای مامانم از راههای دور اومدن که کلی ازشون ممنونم خاله زهره و خاله راضیه از داراب اومدن و خاله فهیمه از حاج آباد اومدو خاله سمیه هم از میناب اومد مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو محمد هم از پارسیان اومدن که دست همشون درد نکنه و بقیه خاله ها هم  که از بندر اومدن و کلی لطف کردن &...
10 اسفند 1392

روز شمار تولدم

این روزا مامان و بابا به شدت درگیر کارای تولد منن .... یه تولد با تم باب اسفنجی تم تولدم و مامان داده برام طراحی کردن و بعد رفتیم چاپش کردیم من کلی ذوق زده شدم خدا کنه مشکلی پیش نیاد و من یه تولد حسابی داشته باشم عمه هم قول داده بیادآخه عمه جونم دوهفته بعد از تولد من عروسیشه                                                              ...
16 بهمن 1392

قصه حجامت

آقا پسر ما در سن ٢٣ ماهگی و در شب میلاد پیامبر مهر و رحمت و امام جعفر صادق حجامت شد هورااااااااا   از شش ماهگیه احمدرضا به شدت وسوسه شدم ببرمش حجامت ولی میترسیدم اذیت بشه تا اینکه با مطالعه مجدد فواید حجامت و تاکید اسلام به انجام دادن اون ایندفعه خیلی جدی تصمیم کبری گرفتم و شوهری رو راضی کردم که البته تا همون روز آخر راضی نمیشد و راهی مرکز حجامت شدیم .     نوبت گرفتیم و صبر کردیم بعد رفتیم پیش دکتر ،آقای دکتر در مورد تغذیه و طب سنتی راهنمایی هایی کرد و دوتا حجامت عام نوشت یکی برا همون شب و یکی برا ١٢ روز بعد. اتاق حجامت برا آقایون و خانومها متفاوت بود و چون خانوما خوش اخلاق ترن  من و پسری ...
2 بهمن 1392

جدا خوابیدن من

اینجانب از بدو تولد رو تخت خودم میخوابیدم تا اینکه شش ماهه شدم و مامان رفت سرکار..... و به دلیل وجدان دردی که از دور بودن من داشت من و شبا برد رو تخت خودشون و اینجوریا تخت ما سه نفره شد و حالا یعنی ١٦ دیماه سال ٩٢ و در بیست و دو ماه و بیست روزگی من مامان تصمیم جدی گرفت و من و برد تو اتاق خودم و روی تخت خودم ،حالا شبا چندین بار بیدار میشه و میاد بهم سر میزنه ...
18 دی 1392

شله زرد

مامان برا سلامتی من نذر داشت رفتیم بندر و اونجا شله زرد درست کردن خیلی خوش گذشت من از موقعیت سو استفاده کردم و کلی تو حیاط بازی کردم مامان هیچ وقت نمیذاره برم تو خاکا برم تو آبا ولی من اون روز همه این کارا رو کردم خیلی خوب بود.     خدایا همه مریضا رو شفا بده..... آمین اینم من تو بغل آبجی فاطمه و کنار آبجی محدثه.... خیلی دوستشون دارم این عروسک خانوم رامیلاست (دختر دایی علی) علاقه خاصی به شیشه شیر من داره گاهی وقتا با هم شریکی شیر میخوریم ...
1 دی 1392

هوای بارونی

خدا جونم خیلی ممنون بابت بارون قشنگی که برامون میفرستی..... روزهای سخت مریضی رو سپری کردم مامان خیلی مواظبمه ولی خوب الان همه مریض میشن منم مثل بقیه  مامان راه به راه منو میبرد پیش خانم دکتر تا اینکه بعد از دو هفته خوب شدم بعد از یه شب بارونی برا خوردن صبحانه رفتیم ساحل خیلی خوش گذشت و با اینکه من دوره نقاهتم و میگذروندم ولی بازم کلی شیطنت کردم من در حال تفکری عمیق...... و عصر همون روز رفتیم ساحل کرپان(از روستاهای سیریک) یه ساحل بکر و دست نخورده   ...
1 دی 1392

خدایا شکرت

پسرم :   ازت ممنونم بابت وقتایی که خنده تو ، نگاه تو بزرگترین دلیل آرامشم شد. ازت ممنونم بابت وقتایی که دست کوچولوتو رو صورتم کشیدی و من و عاشق خودت کردی. ازت ممنونم بابت وقتایی که خنده تو تنها دلیل خنده من شد. ازت ممنونم بابت اولین باری ( 4 ماه و نیمگی )که  گفتی .....ماما و من غرق در شادی شدم. ازت ممنونم بابت وقتایی که تو اوج عصبانیت من معصومانه میگی ...مامان. و من و به خنده وا میداری. ازت ممنونم بابت وقتایی که شیطنت بی حد و اندازت به من تمرین صبر میده. ازت ممنونم بابت وقتایی که از خواب بیدار میشی و با خنده میگی سلللللام و منو واسه شروع یه روز تازه امید میبخشی. ازت ممنونم بابت وقتایی که من و مج...
1 دی 1392

مامانیم

خوشمزه مامان سلام...... این روزا خیلی شیطون شدی گاهی واقعا حس میکنم دارم پیشت کم میارم ، لجباز شدی و نق نق میکنی ولی با همه این اوصاف خیلی شیرینی. حرف زدنت که من قربونش برم خیلی با مزه است.عمو و خاله و دایی و ... رو از اول اسم همه حذف میکنی و همه رو با اسم کوچیک صدا میکنی مثلا همکارای مامان شدن: شیلا،شهلا،اعظم و ....بندر هم که میریم خاله طاهره رو بلند صدا میزنی طاهره اینجوریایی دیگه.... حساسیت غذاییت خیلی بهتر شده و تو این یکی دوماهه اخیر چیزای جدیدی رو بهت دادم جالبه که تا حالا بستنی نخوردی ولی عجیب بهونه بستنی میگیری همین که از کنار مغازه رد میشیم شروع میکنی و یک بند میگی: بستنی....بستنی.... آخی عزیزکم خیلی ناراحت میشم کاش می...
20 آذر 1392