احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

پسرانه های من

تولد سه سالگی احمد رضا

تکرا ر بودنت برای من آرامش بخشه درست مثل نفسام تولد شازده کوچولو یهویی و با تم حیوانات جنگل برگزار شد امسال به دلیل درگیر بودن با کار و دانشگاه تصمیم داشتیم تولد سه نفری بگیریم و هزینه تولد و بریزیم به حساب پسری به همین خاطر هیچ برنامه ای تدارک ندیدیم که درست یک هفته قبل از تولد همینجوری یهویی دیدیم نمیشه که بدون جشن و شادی باشه.اینجوریا بود که تعطیلی 22 بهمن و غنیمت شمردیم و مهمونی کوچیکی ترتیب دادیم اونم خونه خودمون یعنی نرفتیم بندر و سیریک موندیم و بقیه  اومدن سیریک...... تم تولد با زحمتهای فراوان مامان اماده شد . یعنی حسابی خود کفا شدیم.... با اینکه با حداقل امکانات و زمان بود ولی خیلی خوش گذشت.فقط ...
4 اسفند 1393

مزرعه بادمجان

یه روز بعد از شکست در پروژه ترک پوشک برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم و غم این شکست و تحمل کنیم رفتیم مزرعه بادمجون ...
26 دی 1393

شکست در پروژه ترک پوشک

مامان و بابا تصمیم گرفتن پایان یک هفته رو نرن بندر و قید کلاس و دانشگاه و بزنن تا طبق روش ترک پوشک در سه روز پسری رو از شر پوشک خلاص کنن ولی با شکست عظیمی مواجه شدند زیرا که مستر احمدرضا کلا دوست نداره تو دسشویی جیش کنه و وقتی پوشکش میکنیم با خوشحال میگه آخ جون.....آخ جون تصمیم گرفتیم با ماژیک وایت برد تو دسشویی سرگرمش کنیم و مجبور شدیم گاهی 3 تا 4 ساعت تو دسشویی بمونیم تا آقا جیش بفرمایند توی دسشویی نقاش ما  کلی جیش و پی پی کشید ولی بازم ترجیح میده تو پوشک کارش و انجام بده و به قول خودش از دسشویی خوشم نمیاد کلی اثر هنری خلق شد ولی شازده ما همچنان پوشک و ترجیح میده ...
26 دی 1393

عشق ما - دوسال و نه ماهگی

- مامانی..... - بله پسرم - دوستت دارم،عاشقتم،دورت بگردم این حرفای قشنگ و اینقد بامزه میگی که خدا میدونه. همین که از دستت عصبانی میشیم میای جلو و خیلی مظلوم میگی : احمدرضا رو دوست داری؟ هیبچی دیگه ما هم لبخند زنون بغلت میکنیم و میگیم بلههههههههههه شازده کوچولوی ما یه دنیا اسباب بازی داره ولی عمرا تنهایی بازی نمیکنه گاهی وقتا میگیم کاش دوتا بودن همین که میره تو اتاقش شروع میکنه: -مامان....مامان فهیمه -بله پسرم -بیا ....احمدرضا کارت داره -باشه مامان یکم کار دارم چند دقیقه دیگه میام -مامان بیا.....کارت دارم بیا.....مامان بیا گیگه(دیگه)....حالا تو بی...
11 آذر 1393

1000 روز بودن- 22 آبان 93

هزار بار بوسیدمت هزار بار عاشق شدم هزار بار دلواپست شدم و حالا هزارمین روز لمس بودنت و شادی میکنم نفسم ......... هزارمین روز بودنت مبارک ...
25 آبان 1393

هنوز پوشک - دوسال و 8 ماه

چیزی که اینروزا نگرانم کرده وابستگی شما به پوشکه و اینکه چطوری میتونم ترکت بدم - احمدرضا اسکوتر دوست داری؟ - آره خیلی دوستش دارم -فرشته مهربون گفته اگه احمدرضا تو دستشویی جیش کنه و دیگه پوشک نباشه برات یه اسکوتر هدیه میاره - اسکوتر میخره واسم؟  - بلهههه میخوای تو دستشویی جیش کنی؟ - نههههه....فرشته مهربون خوابیده میخوام تو پوشک جیش کنم   -آخی احمدرضا فکر کنم پوشکات داره تموم میشه دیگه باید بری تو دستشویی جیش کنی - بریم پوشک بخریم؟ - اخه تو مغازه هم پوشک نیست تموم شده - بریم یه مغازه دیگه هست میری تو اتاقت و وقتی که یه پوشک پیدا کردی همچین با خوشحالی و عشق میگیری تو ...
30 مهر 1393

مسافرت - دوسال و 8 ماه

خیلی وقته به دلیل مشغله زیاد نتونستم برات بنویسم. این خلاصه ای از ایام گذشته است:  یه روز به دلیل جوگرفتگی ،یهویی رفتیم داراب خونه خاله زهره  اونم دو روزه تازه روز دومش خاله راضیه به ما اضافه شد و با هم رفتیم استهبان اینم احمدرضا و ابشار استهبان                   یه سفر دیگه داشتیم به مشهد که شما تنها مرد این سفر بودی با حضور مامان و دوستاش(زهره- راضیه- فهیمه- سمیه) مسافرتمون با قطار بود و شما خیلی دوست داشتی و هنوز هم از قطار و امام رضا میگی حرم امام رضا رو خیلی دوست داشتی و جوری با امام رضا حرف میزدی انگار داشتی میدیدیش و هم...
30 مهر 1393

اولین مداد رنگی-31 مرداد 93

ا مروز بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم برات مداد رنگی بخریم و بیخیال در و دیوار و خط خطی  های احتمالی اون بشیم  و مانع از خلاقیت  شما نشیم .این بود که با بابا رفتی خرید و وقتی برگشتی یه بسته مداد رنگی دستت بود اینقد ذوق زده بودی و عجله داشتی برات بازش کنم و منم کتاب نقاشیت و برات اوردم و این بود که : اولین اثر هنری پیکاسوی ما خلق شد و درست 2 ساعت بعد اثری جاوید از پیکاسوی ما روی دیوار نقش بست که پس از کلی تلاش پاک نشد و ماندگار شد .حالا ما موندیم مداد رنگیات و ازت بگیریم یا بزاریم به خلاقیتت ادامه بدی ...
30 مرداد 1393

خیالپردازی و توهم

پا به پای کودکیت میایم تا اونجایی که همفکر تخیلات و خیالت میشیم و اونوقت به اطراف که خوب نگاه میکنیم میبینیم تو راست میگی همه چیز اونقدر حقیقی نیست که ما فکرش و میکردیم مثلا: همه به این میگن کمد ولی برا شما این یه آسانسوره که میتونه برا ساعتی سرگرمت کنه و حتی کلی طبقه رو با اون طی کنی اینی که تو دستات گرفتی عکس عروسی مامان و باباست با یه جلد کلفت و محکم که البته از نظر شما این گوشیه موبایله که مرتب با این و اون صحبت میکنی و بعد میدی به من که با آقا زنبوره که اونور خطه حرف بزنم و بگم یه وقت نیای پسر من و نیش بزنیا.....  تازع این گوشی لمسیه و کیفیت دوربینش اونقد خوبه که به بابا میگی برو مامان و بغل کن و خودت با فاصله ا...
30 مرداد 1393

دست ورم کرده و هدیه

نمیدونم کجا و چه جونوری دستت و نیش زد و ما وقتی متوجه شدیم که مچ دستت ورم کرد. یه روز که گذشت دیدیم ای وای خیلی ورمش زیاد شده انگشتات کوچولو بود ولی پشت دستت به شدت ورم کرد و کم کم کف دستت هم تپل شد. عصرش بابا شما رو برد پیش خانم دکتر(خاله مریم) و داروهایی که داد و استفاده کردیم .شب که خوابیدی اومدم ببوسمت و برم بخوابم که نگاهم افتاد به دستت ورمش خیلی زیاد شده بود و داشت قرمز میشد این بود که استرس گرفتم و اونو به بابا هم انتقال دادم  و تا صبح دل تو دلم نبود .میخواستم از دستت عکس بگیرم ولی اصلا نتونستم نمیدونم چرا دوست ندارم از مشکلای تو عکسی داشته باشم صبح ساعت 10 اومدیم خونه خاله دنبالت و با هم رفتیم بیمارستان .اینبا...
27 مرداد 1393