قصه حجامت
آقا پسر ما در سن ٢٣ ماهگی و در شب میلاد پیامبر مهر و رحمت و امام جعفر صادق حجامت شد هورااااااااا
از شش ماهگیه احمدرضا به شدت وسوسه شدم ببرمش حجامت ولی میترسیدم اذیت بشه تا اینکه با مطالعه مجدد فواید حجامت و تاکید اسلام به انجام دادن اون ایندفعه خیلی جدی تصمیم کبری گرفتم و شوهری رو راضی کردم که البته تا همون روز آخر راضی نمیشد و راهی مرکز حجامت شدیم.
نوبت گرفتیم و صبر کردیم بعد رفتیم پیش دکتر ،آقای دکتر در مورد تغذیه و طب سنتی راهنمایی هایی کرد و دوتا حجامت عام نوشت یکی برا همون شب و یکی برا ١٢ روز بعد.
اتاق حجامت برا آقایون و خانومها متفاوت بود و چون خانوما خوش اخلاق ترن من و پسری رفتیم تو اتاق خانوما و شوهرجان با رنگی پریده و فول استرس تو سالن منتظر ما موند.
وارد اتاق که شدیم خانومه با مهربونی سلام کرد و من سعی کردم حسابی باهاش خوش و بش کنم تا اینجوری احمدرضا هم احساس بهتری پیدا کنه آخه تازگیا تو محیط های جدید یا گریه میکنه و یا محکم میچسبه بهم....
و اونجا هم گریه کرد.
من رو تخت نشستم و گذاشتمش رو پام و باهاش حرف میزدم تا سر گرم بشه و خانومه هم مرتب باهاش حرف میزد وقتی لیوان و گذاشت رو پشتش به احمدرضا گفتم ببین لیوان داره تو رو بوس میکنه اونم دیگه گریه نکرد و آروم شد.
خانومه بهم اشاره کرد که محکم بگیرمش میخواد تیغ و بزنه من که خودم دل تو دلم نبود ،خانومه یه جفت دستکش یه بار مصرف به احمدرضا داد و اونم که عاشق این چیزاست حسابی سرگرم شد و موقع تیغ زدن کوچکترین عکس العملی نشون نداد بعد دوباره لیوان و گذاشت برا مکش خون و بر خلاف تصور من فقط چند قطره خون وارد لیوان شد.
بعد هم باند گذاشت و چسب زد و گفت مبارکه
وقتی اومدیم بیرون قیافه ناراحت و مضطرب شوهرم دیدنی بود که وقتی فهمید پسری عین خیالش نیست آروم شد و هدیه ای که برا احمدرضا خریده بودیم(ماهی زرد کوچولو) رو بهش داد و راهی خونه شدیم.
حجامت به همین سادگیه و با کلی مزایا
مبارکت باشه پسرم