احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

پسرانه های من

بازم من......

ای بابا چرا اجازه نمیدین من برم پیش خرگوشای دایی....قول میدم بهشون دست نزنم..... اصلا خودم میرم .من عاشق خرگوشام دیدین فقط میخوام به کارشون نظارت کنم ١٨ ماهه که شدم بابا حاجی من و کچل کرد .....نمیدونم چرا انرژی من برا شیطنت بیشتر شد نمیدونم چرا مامان بشقاب من و میزاره تو ماشین ظرف شویی؟؟؟؟؟ دیگه وقت خوابه.... ...
7 آبان 1392

6 تا 10 ماهگی من...

روز پدر یه جشن حسابی گرفتیم برا بابایی البته خونه باباحاجی بودیم همه بودن برا همه مردا کادو خریدیم ولی مامان و بابا من و یادشون رفت این و به بابا دادیم با صد تا بوس آخ مامان واقعا که...... دردم اومد   بابا میشه بگی منظورت چیه؟برو عقب تر عکس بگیر   بابا من هیچی دماغ خودت له شد   ای بابایی شیطون   مامان و عمه میخوان یه کارایی کنن خوب خوابم نمیاد مگه زوره...... من تا ٨ ماهگی دستکش دستم میکردن اخه پوستم خیلی میخارید ممکن بود زخمیش کنم   چیه؟میخوام هندونه بخورم......   بدون قاشق بیشتر مزه میده     و...
7 آبان 1392

نوروز 92 پارسیان

٢٨ اسفند ٩١ من ١٣ ماهه شدم  که رفتیم پارسیان..... و اینجا یه کبابی سنتی تو پارسیانه و مامان با نقشه قبلی و با همکاری عمه برا بابا سوپرایز داشت بلههههه سومین سالگرد ازدواج مامانی و باباست....  اینم عکس سفره هفت سینه که مانم آماده کرده.... خوب فکر کنم از آینه شروع کنم برا تغییر دکور بهتره  اینجا ساحل زیبای پارسیانه.... با با برا کنترل من این راه و انتخاب کرده.... من باید خودم و نجات بدم.... من میتونم هیچی مثل آزادی نمیشه.... هورااااااااااااا مامان برام وسایل شن بازی خرید و بابا لطف کرد و همون روز برام شکستش  بابا میخواست یه بطری رو نشونه بگیره ولی س...
7 آبان 1392

من و دوچرخه...

با بابا و مامان و دایی محمود رفتیم برا خرید دوچرخه و بالاخره خریدیمش مامان من و آماده کرده بریم هیات آخه محرمه میخوایم بریم مراسم شیرخوارگان حسینی......محرم سال ٩١ ولی من قبلش باید یه کم دیگه دوچرخه سواری کنم ..... یه کم دیگه مونده..... آخیش.... میشه با دوچرخه بیام هیات.... ...
7 آبان 1392

رفتن من به آتلیه

وقتی شش ماهم شد با مامان و بابا و عمه رفتم آتلیه برا گرفتن چندتا عکس.... مامان و بابا مجبور شدن  دوروز و هر بار ٣ ساعت درگیر عکس گرفتن من بشن خیلی حس خوبیه که کلی آدم برام شکلک در میووردن و من توجهی نمیکردم اینا چندتا از عکسامه که گرفتم                       ...
7 آبان 1392

من و اگزما....

بعد از ٤٠ روزگی  کم کم لپام قرمز شد و جوش ریز داشت مامان و بابا  من و کلی دکتر بردن دکی گفت اگزما دارم و کم کم خوب میشه..... اما روز به روز پوست من بدتر میشد و مامان و بابا هم کلی غصه میخوردن دیگه بدنم،سرم و پاهام درگیر شده بود  مامان خیلی غصه میخورد با تشخیص اگزما من یه بچه خاص شدم مراقبت از من خیلی کار سختیه باید لباس ضدحساسیت بپوشم،لباسام باید آستین بلند باشه،وقتی مامان میره اداره شیر خشک مخصوص بچه های حساس میخورم،بالش و تشک و پتو خاص دارم،بغلم که میکنن صورتم به لباس بقیه نخوره و کلی کارای دیگه که مامان با دقت و وسواس مواظبمه اگه گفتی من الان کجام؟؟؟؟ با مامان و بابا و خاله زهره و خاله راضیه و عم...
6 آبان 1392

کودکانه های من.....

اینجا من ٤٠ روزه شدم و اولین سفر من به پارسیان شهر پدریم بود....نه اینکه اولین نوه هستم برا دیدنم لحظه شماری میکردن دوتا گوسفند قربونی کردن و کلی خوش گذشت....اینجا من بغل زن عموم هستم کنار دریا ....خوابم میاد آخی مهمونا رفتن من خوابم میاد..... بعد از دو ماه اینور اونور بودن بالاخره اومدیم خونه خودمون چه سکوتی و چه آرامشی     ...
6 آبان 1392

ماه اول تولدم

برای من هیچ چیز لذت بخش تر از خوابیدن نیست این منم  20 روزه شدم ،لباس نو پوشیدم و قراره برم ختنه بشم ،من که خوابم میاد ولی مامان فول استرسه   بعد از 7 روز حلقه ختنه افتاد و اما امروز 28 اسفند سال ٩٠ - من 31 روزه شدم و مهمتر اینکه دومین سالگرد ازدواج مامان و باباست سه تایی اومدیم رستوران ولنجک من اما بازم خوابم...... ...
6 آبان 1392

اولین روزها.....

دست کوچولوم و باز هم .....   این ناف منه که تو اون روزها غصه مامان و بابا شده بود با کلی تاخیر بالاخره روز 14 تولدم افتاد و مامان نفس راحت کشید ...
5 آبان 1392